من آن سرو سهی هستم که ازخاک و خسان رستم اگر دنیا به هم ریزدنگردد کج همی دستم
نه مغرورم نه مکارم نه مزدوری ریاکارم نه مردم را بیازارم نه روباهی ربا خوارم
من از مرغان قافم که جدا مانده ز سامانش پرش بسته دلش خسته بنالدغم ز افغانش
من آن سیمر غ دستانم شفا خیزد ز دستانم سقای حق پرستانم وفا دارم به وجدانم
غبار غم بر اندازم چو طرحی نو در اندازم فلک را سقف بشکافم به افکارچو شهبازم
نمی فهمند درد ما ستم سازان و جاهلها به جای حل یک مشکل بیفزایند مشکلها
کنون نادر بیا بنشین برای که رجز خوانی ؟ جهان جز با خردورزی نگیرد هیچ سامانی