شنیدم یک شبی بانگ از زوایا
که می نالید از درد خطایا
به سختی گریه می کرد از ندامت
غلت کردم ببخشایم خدایا
گرفتم من مقامی را به ناحق
اگر چه بود آن حقّ سخایا
فقط همدست هایم خاص بودند
عطا کردم به انان بس مزایا
که آزردم به کام خود رعایا
خطا کردم خجل هستم زمردم
کنون که به دم آخر رسیدم
پریشانم که بد کردم خدا یا
ندانستم که این دنیا چه پوچ است
شدم اینک پشیمان از قضایا
ندا آمد برو گم شو مگو هیچ
ندانستی سرانجامت تو آیا
کنون که در سراشیبی فتادی
دگر دانی مقامت نیست پایا
به پایان چون رسیدت زندگانی
نجاتت کی دهد عاقل عطایا
دکتر نادر نوری بهمن 96